بوی سیب میدهی دختر :)



دارم امتحان‌های ریاضی بچه‌هام رو تصحیح می‌کنم. حالا بعد از شش ماه به مرحله‌ای رسیدم که از روی دستخطشون، از شیوه عددنویسیشون، از اینکه با مداد حل می‌کنه یا با خودکار، از اینکه راه‌حل‌های طولانی می‌نویسه یا سوالات رو ذهنی حل می‌کنه، از روی تمیزی یا نامرتبی برگه‌های امتحانیشون، بدون اینکه به اسم بچه‌ها نگاه کنم میتونم به درستی تشخیص بدم که این امتحان مال کدومشونه

درست همینجا و توی همین لحظه‌س که ریشه‌های کوچیک سی و دوتا پسربچه رو توی دلم حس میکنم :)


تعریف می‌کرد که در یکی از کلاس‌هایش جشن داشتند. یکی از بچه‌ها بادکنک خواسته؛ بادکنکی به رنگ سیب. بادکنک قرمز در بساط نداشتند. به دختربچه گفته که بادکنک قرمز نداریم ولی بادکنکی داریم به رنگ سیب زرد. بادکنکِ رنگ سیب صورتی هم داریم و بعد یاد من افتاده. یاد همسرش که از تمام سیب‌های دنیا صورتی‌تر است.


یکی از پسرهایم، محمد حسن، کیف می‌کنم از تماشایش. از نهایت لذتی که از یادگیری می‌برد، از حرکات سنجیده و مردانه‌اش، از کلمات آهنگین و بانمکش، از علاقه‌اش به من، از علاقه زیاد و شیرینش به من که در تک تک رفتارها و کلمات و برگه‌های امتحانی‌اش به طرز پنهانی، پیداست. تمرین شب می‌دهم؛ همه از زیادی تمرین‌ها شکایت می‌کنند. او آرام، بدون ذره‌ای جلب توجه، بدون اینکه حتی تلاش کند تا صدایش را بشنوم، به بقیه بچه‌ها یادآور می‌شود که تمرین‌ها بخاطر یادگیری خودشان است. پسرها که سروصدا می‌کنند، تلاش می‌کند تا آرامشان کند. برای بعضی از همکلاسی‌هایش که درسی را یاد نگرفتند، مشتاقانه و باحوصله توضیح می‌دهد. خوراکی‌هایش را به اصرار با من شریک می‌شود. زودتر از بقیه متوجه کوچکترین تغییرات پوشش و ظاهرم می‌شود و هر حرفی، دقیقا هر حرفی که میزنم در خاطرش می‌ماند.

محمدحسن انگیزه من است. اشتیاق من است. نمودار پیشرفت من است. آخ که پسر نداشته من است.


سی و دوتا پسر ده یازده ساله در یک کلاس جمع شدند. اوایل جمع و جور کردنشان را بلد نبودم. حالا قلقشان دستم آمده. حالا یاد گرفتم چطور موقع درس توجهشان را جلب کنم. چطور آرامشان کنم. چطور سرگرمشان کنم. چطور خوشحالشان کنم. ولی خب. گاهی هم به هیچ صراطی مستقیم نیستند. امروز از آن روزها بود. انگار انرژی مضاعفی از ناکجا به جانشان تزریق شده بود. حرف می‌زدند، دعوا می‌کردند و با مشت و لگد به جان هم می‌افتادند و شکایت‌ها و زخم‌ها و کبودی‌هایش را پیش من می‌آوردند. 

زنگ آخر طاقتم طاق شد. ایستاده بودم پای تخته که مبحث ریاضی را تدریس کنم. ماژیک به دست منتظر بودم تا آرام شوند؛ نمی‌شدند. در ماژیک را بستم و نشستم روی صندلی. با این حالت من آشنا هستند. هربار کاری را نیمه رها می‌کنم و روی صندلی می‌نشینم یعنی تا آرام نشوید، ادامه نمی‌دهم. اینجور وقت‌ها معمولا خودشان همدیگر را ساکت می‌کنند. این بار هم همینطور شد. بعد از چند دقیقه کلاس ساکت و آرام، منتظر بود تا شروع کنم. من ولی نشسته بودم. صدایم می‌کردند. 

خانوم ساکت شدیم. خانوم درس بدین. خانوم.خانوم.

خانومی که من باشم قهر کرده بودم ولی  

تمام زنگ را در سکوت و زمزمه‌های گاه و بیگاهشان نشستم و هیچ کاری نکردم. تکلیف شب خواستند؛ ندادم. عذرخواهی کردند؛ نشنیدم. آمدند پای میز؛ نگاهشان نکردم. یکیشان گفت یعنی دیگه خانوم ما نیستید؟ پشت سرش یکی گفت اگه خانوم باغبان معلممون بشه چی؟ قسم میخورم که بعد از این حرف کلاس حداقل ده ثانیه در سکوت کامل بود.

حالا خانوم باغبان کیه؟

 معلم پارسالشان که دست بزن داشته و پدر همه‌شان را حداقل یکبار درآورده :))


یکی از پسرهای کلاسم زنگ آخر روبرویم ایستاد و گفت فردا می‌رود سفر. لبخند زدم که خوش به حالت! کجا می‌روی حالا؟ گفت افغانستان. گفت که شاید دیگر برنگردد. گفت که دلش تنگ می‌شود. گفت که قبل از رفتن مشق‌های امروزش را می‌نویسد. بعد دستش را آورد جلو، دست داد و رفت. رفت که رفت.

از شنبه کلاس من مبصر ندارد.


حالا که در تب و تاب برنامه‌ریزی برای عروسی هستیم، بیشتر از هروقت دیگری یاد گرفتیم که اولویت‌هایمان را مشخص کنیم. دوست داریم شبیه بقیه شادی کنیم یا به شیوه خودمان، حتی اگر ساده‌تر باشد و حرف و حدیث‌هایی را به دنبال داشته باشد؟

ما به شیوه خودمان مراسم عروسی را برگزار می‌کنیم. ما ساقدوش نداریم. کلیپ اسپرت و عکاسی فرمالیته نداریم. هلی‌شات و فیلمبرداری سه دوربینی نداریم. شام مراسم ما سلف نیست. تالار ما پرنور است و سفید، ولی خفن نیست. لباس عروس من از یک مغازه معمولی در یک پاساژ معمولی کرایه شده. ساده است و ارزان، ولی در آن عروس تپل خوشحالی هستم که از پف دامنش کیف می‌کند. حلقه‌ام ساده است. وزن و نگین و جواهرش برایم مهم نبوده و نیست؛ دقیقا همان حلقه‌‌ایست که از چهارده سالگی دوست داشتم مال من باشد. موهای من رنگ نمی‌خواهند و ناخن‌هایم کاشت نمی‌خواهند و چشم‌هایم لنز رنگی و مژه مصنوعی نمی‌خواهند. 

من دیدم زوج‌هایی را که چقدر از تمام تشریفات پرشمار و خسته‌کننده مراسم عروسی کلافه‌اند. دیدم زوج‌هایی را که بخاطر همین تشریفات سال‌هاست که در عقد مانده‌اند. این مهم است و بی‌اندازه مهم است که شما بلد باشید "بی‌واسطه" شادی کنید و خوشبختی‌تان بندِ هیچ چیزی نباشد. این مهم است و بی‌اندازه مهم است که اولویت‌هایتان را بدانید. بدانید از جشن عروسی خود، اصلا از زندگی خود چه می‌خواهید که اگر ندانید کلاهتان پس معرکه است.


قبول کنیم که بعضی از ما از غصه‌دار بودن خوشمان می‌آید. از اینکه اگر دردی هست، هرچند کوچک، به آن بال و پر دهیم و بزرگش کنیم. حس می‌کنم این جریان در ما جماعت وبلاگ‌نویس-چه آنهایی که هنوز در وبلاگ می‌نویسند و چه آنهایی که به سایر فضاهای اجتماعی روی آوردند-  پررنگتر بوده و شکل اختلال به خود گرفته است. بارها دیدم و شنیدم و خواندم از رنج‌هایی که کلمات عمیق و اسف‌بار توصیفشان کردند، اما کمی بعد فهمیدم که چیزی بیشتر از ناله‌ای خفیف نبودند. من هم وبلاگ‌نویسم. من هم به این اختلال مبتلام؛ شاید با شدت کمتر ولی نمیتوان منکر آن شد. ما می‌نویسیم که دیگران بخوانند. دیگران می‌خوانند و بنا به ماهیت نوشته، گاهی تحسین می‌کنند و گاهی تخریب، گاهی انتقاد و گاهی هم همدردی/ترحم. ما از اینکه حس ترحم دیگران را فعال کنیم خوشمان می‌‌آید. قبول کنیم که گاهی کیف می‌کنیم وقتی کسانی که ندیدیم و نمی‌شناسیم، جویای احوال خراب و نزار ما می‌شوند و با ما همدردی می‌کنند.

 ما گاهی غمگین می‌شویم، به غمگینی کودکی که مادرش را گم کرده یا بیماری که دارویش با گرانی دلار کمیاب شده یا زاینده‌رودی که خشک است و از این دست غم‌های عمیقِ دهن پرکن؛ تنها و تنها برای اینکه عادت کردیم به چسناله!


قبلترها در وبلاگ و اینستاگرام برنامه‌ای داشتم به اسم "نشر خوبی". به این شکل که به لطف تمام کسانی که اینجا را می‌خوانند یا مرا در اینستاگرام دنبال می‌کنند، مبلغی را به منظور کمک‌رسانی جمع کردیم؛ یکبار برای خرید لوازم تحریر برای بچه‌های روستایی در سرخس، یکبار برای خرید کتاب برای بچه‌های مدرسه‌ای روستایی در طبس و یکبار هم به نیت بچه‌های شیرخوارگاه علی‌اصغر مشهد.

این بار با جمعیت امام علی (ع) و آیین کوچه‌گردان عاشق همراه هستیم. بدین ترتیب که تا هفت خرداد، شب شهادت حضرت علی، تمامی مبالغ جمع شده را در اختیار جمعیت قرار می‌دهیم تا کیسه‌های مواد غذایی مناسب برای یک ماه خانواده‌های حاشیه شهر مشهد تهیه و در اختیار آنان قرار گیرد. تا هفتم خرداد زمان زیادی نمانده. میدانم.شرایط اقتصادی هم مساعد نیست. میدانم.شاید به خیریه‌های مختلفی کمک می‌کنید. این هم میدانم. خواهش من از شما این است که حتی اگر از پس مبالغ بالا برنمی‌آیید، پنج هزار تومان را دریغ نکنید؛ لطفا و حتما دریغ نکنید.

کمک‌های نقدی خودتون رو میتونین به شماره کارت ۶۱۰۴۳۳۷۹۴۰۶۸۹۴۶۴ بانک ملت به نام مهشاد هاشمی واریز کنید.

پیشاپیش از لطف و مهربانی شما عزیزان ممنون ^_^

 


قبلترها در وبلاگ و اینستاگرام برنامه‌ای داشتم به اسم "نشر خوبی". به این شکل که به لطف تمام کسانی که اینجا را می‌خوانند یا مرا در اینستاگرام دنبال می‌کنند، مبلغی را به منظور کمک‌رسانی جمع کردیم؛ یکبار برای خرید لوازم تحریر برای بچه‌های روستایی در سرخس، یکبار برای خرید کتاب برای بچه‌های مدرسه‌ای روستایی در طبس و یکبار هم به نیت بچه‌های شیرخوارگاه علی‌اصغر مشهد.

این بار با جمعیت امام علی (ع) و آیین کوچه‌گردان عاشق همراه هستیم. بدین ترتیب که تا هفت خرداد، شب شهادت حضرت علی، تمامی مبالغ جمع شده را در اختیار جمعیت قرار می‌دهیم تا کیسه‌های مواد غذایی مناسب برای یک ماه خانواده‌های حاشیه شهر مشهد تهیه و در اختیار آنان قرار گیرد. تا هفتم خرداد زمان زیادی نمانده. میدانم.شرایط اقتصادی هم مساعد نیست. میدانم.شاید به خیریه‌های مختلفی کمک می‌کنید. این هم میدانم. خواهش من از شما این است که حتی اگر از پس مبالغ بالا برنمی‌آیید، پنج هزار تومان را دریغ نکنید؛ لطفا و حتما دریغ نکنید.

کمک‌های نقدی خودتون رو میتونین به شماره کارت ۶۱۰۴۳۳۷۹۸۱۷۶۷۰۸۸ به نام جمعیت امام علی (ع) واریز کنید. پیشاپیش از لطف و مهربانی شما عزیزان ممنون ^_^

 


بعد از یک سال و هفت ماه زندگی مشترک حالا می‌توانم با دید نسبتا بهتری درباره ازدواج حرف بزنم؛ درباره تمام بالا و پایین‌ها و صبوری‌ها و سازش‌ها و نگرانی‌ها و برنامه‌ریزی‌ها و چالش‌ها و تنش‌ها و رسیدن‌ها و نرسیدن‌ها و اشک‌ها و لبخندها و آسانی‌ها و سختی‌هایش. اینکه چقدر آدم را بزرگ می‌کند. اینکه انگار هر روز زندگی مشترک، پنج روز حساب می‌شود. اینکه چطور از آن دختر و پسر رها و بیخیال قبل، زن و مردی می‌سازد پر از مسئولیت.

به خودم فکر می‌کنم و به محمد که چقدر تغییر کردیم. گاهی تعجب می‌کنم از خودم که با وسواس جاروبرقی می‌کشم یا کیسه‌های سیب‌زمینی و نان و سبزی به دست از مغازه به خانه می‌آیم یا در فروشگاه حواسم به قیمت چیزی که برمی‌دارم هست و همزمان به روزهای باقیمانده تا آخر ماه و قسط‌ها و وام‌ها فکر می‌کنم.  زمانی که قبض‌های آب و برق و شارژ ساختمان را می‌دهم یا وقتی برای عوض کردن ماشینمان برنامه می‌ریزم که چقدر پول داریم و چقدر پول نیاز داریم و چقدر باید بجنگیم و اگر رسیدیم که دم جفتمان گرم و اگر هم نرسیدیم که فدای سر جفتمان، باز بلند می‌شویم و از اول.

از خودم تعجب می‌کنم که چطور منِ بیخیال، منِ جدا بیخیالِ ایزی‌گویینگ تبدیل شدم به زنی که نگران است. از خودم تعجب می‌کنم که چقدر ساده می‌توانم از نگرانی‌هایم برای مردی صحبت کنم که چهار سال پیش در دانشگاه به او سلام کردم و جواب سلامم را نداد و حالا همسرم است. دیوار و سقف و تکیه‌گاه و امنیتم است. درمانم است. دوست و همدم و همراهم است.

از خودم تعجب می‌کنم که می‌توانم ساعت‌ها به حرف‌هایش درباره کار گوش کنم و تلاش کنم راهکار بدهم و سازنده باشم. منی که هیچوقت آدمِ راهکار دادن نبودم. هربار دوست‌هایم برای درددل و حل مشکلاتشان می‌آمدند سراغم، من فقط گوش بودم. به من می‌گفتند سنگ صبور ولی راه و چاه نشان دادن بلد نبودم. حالا همان دختر با جدیت تقلا می‌کند تا راهی بیابد برای آرام کردن همسرش.

زندگی مشترک ساده نیست؛ اصلا و ابدا. باید مدام و مدام و مدام حواست به خودت و همسرت و زندگیت باشد. باید پویا باشی. دست از یادگیری برنداری. از تغییر نترسی. دوتایی بودن را بفهمی و اگر حال دلت کنار زنی یا مردی که با او زندگی می‌کنی خوب است، قدر بدانی. بخدا که حال خوب ارزش دارد. مروارید است. الماس است. خاویار است. دلار است. نفت خام است. چه می‌دانم.

چند مورد باارزش نام ببرید.


آبله‌مرغون که گرفتم تمام صورت و بدنم پر شد از جوش‌های ریز و درشت. حالا حدودا یک ماه و نیم گذشته و هنوز جای جوش‌ها روی صورتم هست. هربار که بیرون می‌رفتم تمام تلاشم بر این بود که لک‌های قهوه‌ای و جای خالی نسبتا گود آبله‌ها را با کرم بپوشانم که غالبا هم تلاشی بیهوده بود. دلم می‌خواست در خیابان که راه می‌روم، روبروی صندوق فروشگاه که می‌ایستم، در ایستگاه اتوبوس که منتظر می‌مانم، به هرکسی که نگاهم می‌کند بگویم که این پوستِ ناصافِ لک‌دار تازه از آبله‌مرغون رها شده. دلم می‌خواست یک پلاکارد آویزان کنم به خودم تا همه بدانند و بفهمند که دارند به یک "آبله‌مرغونیِ سابق" نگاه می‌کنند.

چند روز است که رها کردم ولی. از نشانه‌های بهبود نسبی پوستم است یا بهبود روحم. نمیدانم.فقط می‌دانم با خودم کنار آمدم. گیریم با چندتا لک و جای آبله، من هنوز هم همان مهشادم که خودش را قبول داشت و دوست داشت و با جهانش در صلح بود


سال نود و چهار که اومد خواستگاری من هنوز دانشجوی ارشد بود. بابا در مورد شغلش پرسید و محمد از سرپرستی گروهی حرف زد که اون زمان هنوز تمام و کمال شکل نگرفته بود. هیچوقت چهره‌اش رو در اون لحظه فراموش نمیکنم. بشقاب میوه رو گذاشت روی میز و آرام و با جزییات از کارش گفت و اینکه چرا به فکر ایجاد همچین گروهی افتاده. برای بابا قبول چنین شرایط شغلی‌ای دشوار بود و البته حق هم داشت. چیزی که محمد از اون حرف می‌زد هنوز یه هسته کوچیک بود و اونقدر پایدار و قابل اتکا بنظر نمی‌رسید که بشه به پشتوانه اون زندگی مشترکی رو شروع کرد.

گذشت.

سال نود و شش که دوباره اومد خواستگاری گروهش اسم داشت و جون گرفته بود. حالا اون هسته کوچیکِ دو سال قبل جوونه زده بود و داشت آرام آرام رشد می‌کرد. مسیرش مشخص‌تر و روشن‌تر بود و آدم‌های بیشتری همراهش بودن. 

امروز اون گروه مبهم و کوچیک چند سال پیش تبدیل شده به یک شرکت دانش‌بنیان با حداقل بیست مربی و کارورز. حالا ارگان‌های دولتی، مدارس ابتدایی، مهدهای کودک، والدین و مهمتر از تمام اینها، بچه‌های زیادی اون رو میشناسن.

در چنین شرایط اقتصادی کارآفرین بودن اصلا ساده نیست. پویاکودکی هست که هنوز کودک است و نیاز به مراقبت دارد و محمدی که پدرانه به دنبال رشد دادن اوست و زندگی مشترکی که از لحاظ مالی باید تامین شود و زندگی مالی چندین و چند نفر دیگر که به این گروه وابسته است. آسان نیست؛ اصلا و ابدا. فراز و نشیب زیاد دارد. تا از دره‌ای به هزار سختی خودت را بالا می‌کشی، کمی آنطرف‌تر دره دیگری منتظرت است و آن راه صاف و هموار انگار روزها و روزها از ما دور است. بارها و بارها رشته تمام این ماجراها به مو رسیده ولی پاره نشده. بارها دیدمش که چقدر درگیر است. چقدر فکر می‌کند. محاسبه می‌کند. ضرر می‌کند. با این و آن سروکله می‌زند تا راهش همچنان ادامه‌دار باشد. دیدمش که چه شب‌هایی تا دیروقت بیدار می‌ماند تا فردا برای بچه‌هایش ایده‌ای تازه داشته باشد. دیدمش که با مدیرهای مختلف بحث می‌کند تا شرایط کاری مربی‌اش آسان‌تر شود.

زندگی با چنین مردی و چنین شغلی و چنین دغدغه‌هایی آسان نیست. رفاه کامل نیست. رسیدنِ آنی به آرزوها نیست. چالش است و تلاش است و درگیریست. اما شیرین است. تماشای رشد چیزی که خودش با دست‌های خودش آن را ساخته و حالا تو هم در آن سهیمی، شیرین است.


معلم بودن عجیب است و حساس و شیرین و سخت؛ خیلی سخت. سخت نه از آن جهت که جسمت را خسته و فرسوده کند، که می‌کند. بلکه از آن سخت‌هایی که تمام قلب و روحت را می‌گیرد. امسال سی و چهار نفرند. پارسال سی و دوتا بودند. همگی پسر و همگی ده ساله. ده ساله‌هایی که اغلبشان دوستم دارند؛ عمیقا دوستم دارند و این را می‌فهمم و حس می‌کنم و کیف می‌کنم. 
پسرهای پارسالم را می‌بینم که هر زنگ تفریح، بدون استثنا، به پشت در کلاسم می‌آیند، سلام می‌کنند، دست می‌دهند، کتاب‌های دستم را، لیوان خالی چایم را، کیفم را تا پایین می‌برند و چند نفرشان حتی پشت پنجره دفتر آنقدر منتظر می‌مانند تا نگاهشان کنم، برایشان دست تکان دهم و آنوقت بروند پی بازی. 
صداهای ده‌ساله‌ای را از پشت سرم می‌شنوم که هربار وارد حیاط می‌شوم یا در راه خانه هستم، خانومِ هاشمی گویان لبخند می‌زنند.
به رازهای کوچک پسرهایی گوش می‌دهم که انگار تنها دیوار امن اطرافشان من باشم. جوری تکیه می‌دهند و حرف می‌زنند که می‌ترسم مبادا کم باشم یا بد باشم یا آنچه باشم که نباید.
امروز که در کلاس علوم فرفره درست می‌کردیم، همگی خنده بودند و شوق یادگیری. زنگ که خورد یک کدامشان گوشه کلاس ایستاده بود. صبر کرد کلاس خالی شود. بعد با یک ظرف کوچک پشمک آمد سمتم. گفت که ممنون است فرفره درست کردن را یادش دادم. بعد ظرف پشمکش را گرفت سمتم و خواست که بردارم. همینطور که پشمک در دهانم آب می‌شد گفت که خوراکی‌های خوشمزه‌اش را به مدرسه نمی‌آورد چون مجبور است با بچه‌ها شریک شود. پشمک را هم فقط برای این آورده که با من بخورد و آن وقت بود که شیرینی پشمک رفتم زیر پوستم و جاری شد در رگ‌هایم و یادم آمد چقدر خوشبختم که معلمم. معلم شصت و شش پسر ده ساله.


خدای بزرگ و خوب و مهربانم

اگر تا لحظه دمیدن سور اسرافیل هم به ما پول و ثروت ندادی، عیبی ندارد. فقط بیا و جان عزیزت هرکسی را که برای اعطای مال و منال انتخاب کردی، کمی درک و شعور هم به او بده.

ثروتمندهای بیشعور پدرمان را درآوردند به مولا!


در راه بازگشت از مدرسه بودم. روبروی میوه‌فروشی ایستادم تا میوه بخرم. کمی تعلل کردم. بعد دیدم حوصله ندارم کیسه‌های میوه به دست سوار اتوبوس شوم. گوشی را درآوردم تا به محمد پیام بدهم که یادش نرود میوه بخرد. تا خواستم پیام را بنویسم، دیلینگ دیلینگ دیلینگ. صدتا نوتیفیکیشن از تلگرام و اینستاگرام آمد. اولش خوشحال شدم اما بعد خشمگین و غمگین به این فکر کردم که ای خاک بر سرت بشر که طبیعی‌ترین حقت را می‌گیرند و بعد که آن را، نصفه و نیمه، با خواری و خفت، تحویلت می‌دهند به غیرطبیعی‌ترین شیوه واکنش نشان می‌دهی. شادی؟ آن هم برای این؟

ای خاک بر سرت بشر.


اینستاگرام و تلگرام شبیه معشوقه‌هایی بودند که به هوای رنگ و لعابشان دلبر ساده و آرام روزهای دورمان را رها کردیم و چپیدیم ور دل آنها. حالا که رهایمان کردند و تنها شدیم، حالا که هیچ جایی جایمان نیست، برگشتیم و آن دلبر ساده و آرام آغوشش برایمان باز است؛ درست در روزهایی که هیچ جایی جایمان نیست.

وبلاگ عزیزم؛ دلبر ساده و آرام روزهای دورم.


تقریبا شش ماه پیش آبله‌مرغان شدیدی گرفتم. تمام صورت و بدنم پر شد از آبله‌های چرکین. به حدی سخت و دردناک بود که تا دو هفته نمی‌توانستم صورتم را بشویم. حمام می‌رفتم. موهایم را میشستم. آب روی صورت و بدنم می‌ریختم اما نمی‌توانستم روی آن دست بکشم. تا دو هفته تمام صورت و بدنم فقط آب دید و شسته نشد. بماند که چه وضعیت چرکی بود و چقدر از خودم بدم می‌آمد. چیزی که می‌خواهم بگویم اشتیاق و دلتنگی زیادم برای دست کشیدن به پوست صورتم بود. دلم لک زده بود که بتوانم آب بریزم روی صورتم و دست بکشم روی آن، بی آنکه بترسم آبله‌ای بترکد یا کنده شود. امروز صبح که آرایش دیشب را از صورتم می‌شستم یاد آن روزها افتادم. یاد این لذت ساده‌ای که دو هفته تمام نداشتمش و خب.خدا را شکر کردم که می‌توانم صورتم را بشویم. همینقدر ساده.


قبل از ازدواج یکی از ترس‌هایم پرجمعیت بودن خانواده همسرم بود. برای منی که چندان حوصله رفت و آمدهای خانوادگی را نداشتم، ورود به خانواده‌ای با پنج خواهر و برادر کمی ترسناک بنظر می‌رسید. ترسم از این بود که بیفتم در چرخه مهمانی‌ها و دورهمی‌های خانوادگی و مولودی‌ها و روضه‌های نه که با توجه به فضای مذهبی خانواده‌اش، چندان دور از ذهن بنظر نمی‌رسید. می‌ترسیدم صبرم تمام شود یا مجبور شوم آنی باشم که نیستم، که دوست ندارم باشم. 
اینطور نشد ولی؛ اصلا و ابدا. به مادرش فکر می‌کنم و شکل رابطه‌ صمیمی و محترمانه‌ام با او. به اینکه دوستش دارم و دوستم دارد و علیرغم تمام تفاوت‌های فکری و مذهبی‌مان هربار که پیش هم هستیم، حرف داریم و خسته نمی‌شویم. به رابطه‌ام هایش که چقدر عزیزند برایم و گاهی جای خالی خواهر را برایم پر می‌کنند. به اینکه چقدر شکل رابطه‌ام با خانواده‌اش را دوست دارم؛ همین شکل آرام و پر احترام و صمیمی و دوست‌داشتنی را. به اینکه همدیگر را دوست داریم و تمام تفاوت‌هایمان را می‌بینیم و درک می‌کنیم و می‌پذیریم. کلید آرامش همین نیست مگر؟ پذیرش.


پارسال محمد برای اولین بار شد معلم ورزش یک دبستان غیرانتفاعی پسرانه. بماند که در نهایت به این نتیجه رسید که شاگرد کوچولوهای سه چهار ساله‌اش را از پسرهای دبستانی بیشتر دوست دارد و حالش و درآمدش با آنها بهتر است. معلم ورزش بودن برای محمد همان سال و همان جا تمام شد. گذشت و گذشت و دیشب مدیر همان مدرسه به من پیشنهاد داد تا معلم چهارم سال آینده پسرهای مدرسه‌اش باشم.
من؟
خوشحال از اینکه کارم دیده شده و حالا یک پیشنهاد کاری جدید دارم و فقط همین. تمام حسم به ماجرا همین است. میدانم که این مدرسه جدید تعداد دانش‌آموزانش کمتر است و در منطقه خوبی از شهر واقع شده و سطح فرهنگی و اجتماعی والدین بالاتر است و به خانه‌ام نزدیکتر است و حقوق بالاتری خواهم داشت و در آنجا بهتر و بیشتر می‌توانم دیده شوم. اما دلم با آنجا نیست.
دلم با پسرهای مدرسه خودم است. با همین پسرهای پایین شهر که نیمی از آنها اتباع یا فرزند طلاق هستند یا با پدربزرگ و مادربزرگشان زندگی می‌کنند. با اینها که زیادند و هر کلاس حداقل سی و چهار دانش‌آموز دارد. با اینهایی که شیطون و پرانرژی هستند ولی نه وقیح و گستاخ. با پسرهایی که معلم برایشان بت و الگوست و "خانومشان" را بسیار دوست دارند. ها و پدرهایی که سپاسگزارند و قدرشناس. حتی همان‌ پرتوقع‌هایشان هم که تلاش تو و پیشرفت و شادی پسرشان را می‌بینند، ساکت نمی‌مانند و تشکر می‌کنند. 
دلم تماما برای همین پسرهای بی‌حاشیه‌ام است که به آسانی می‌خندند و خوشحال می‌شوند. برای پسرهایم که انگار از پسرهای آن مدرسه کودک‌ترند، شفاف‌ترند، هفت و هشت و ده‌ و یازده ساله‌ترند. برای اینها که لازم نیست شب یلدا که می‌شود کلاس را آذین ببندی و لحاف و کرسی بگذاری وسط کلاس و شونصد مدل قر و ادا بچینی تا شاد شوند. که با یک جعبه شیرینی و چندتا بازی از ته دل می‌خندند و کیف می‌کنند. برای اینها که ساده‌اند و عزیز.
من اینها را دوست دارم. همین سی و دو نفرِ پارسال و سی و چهار نفرِ امسال و احتمالا و سی و شش نفر سال آینده‌ام را.
فردا زنگ می‌زنم و می‌گویم که هنوز دلم می‌خواهد معلم پسرهای "خودم" باشم.


مادربزرگم را صدایش میکنیم مامانی؛ عزیزترین و جوانترین و سرزنده‌ترین مامانی دنیا. چند وقت پیش سرطان گرفت. هیچکداممان باورمان نمیشد که مامانی سرطان بگیرد. مامانی سالم و سرحال که امکان نداشت ماهی یکبار دکوراسیون خانه‌اش را عوض نکند؛ آن هم خودش تنهایی. مامانی که تمام کارهای خانه و زندگیش را که هیچ، رهایش میکردی کارهای خانه و زندگی ما را هم به تنهایی انجام میداد و آخ نمی‌گفت. خلاصه. مامانی سرطان گرفت و ما همه هاج و واج ماندیم. گریه کردیم و ترسیدیم و به سر و صورتمان زدیم و باز مامانی بلندمان کرد. خودش بود که به ما روحیه می‌داد. خودش بود که می‌گفت فلانی و فلانی و فلانی سرطان گرفتند و خوب شدند. من هم خوب می‌شوم. سه ماه تمام افتاد روی تخت. عمل شد. شیمی‌درمانی و پرتودرمانی و هزار رنج درمان و دکتر و دارو را تحمل کرد و جواب گرفت. بالاخره جواب گرفت. دیروز در واتساپ برایم عکس و فیلم خودش را فرستاده که بدون واکر راه می‌رود و می‌تواند بعد از مدت‌ها بدون درد نماز بخواند. 
در تلخی این روزها، تماشای امید و شادی‌اش، دلگرم‌کننده‌تر از هزار هزار کلمه.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها